شب خوبی داشته باشین!

ساخت وبلاگ
شب خوبی داشته باشین!


در معلق ترین، آشفته ترین، ریلکس ترین، چالش طورترین روزها و شبها به سر میبرم. دست و حضور خدا در تمامی این لحظات حس میشود. به قول رضا کسی که برای تمام ساعات روز و شبهایش برنامه دارد، جوری شده است که نمیداند فردا رو کجا سر بر بالین میگذارد. 

انگار در طبیعتی وحشی رها شده و به دنبال حیات میگردم.  بالا رفتن از کوه در شیبی زیاد را در نظر بگیرید که همزمان با آن وزش باد، سرما و گرما، تشنگی و گرسنگی، رعد و برق را هم اضافه شده باشد. در این فضا در کنار تخته سنگی، گُلی از دل خاک بیرون دمیده است. به سنگی تکیه میدهم و به مسیری که آمده ام فکر می کنم و مسیری که باید پیدا کنم. برای گفتن تمام ماجرا وقت میخواهم. این ماجراها را باید بنویسم، تا وقتی 10 سال دیگر به آن رجوع کردم، بفهمم چه مسیری را آمده ام و چطور نقشه راهم را ترسیم کرده ام. 

دوست داشتم تعبیری از این اتفاقها داشته باشم.  خواستم کمی بنویسم. چند روز بود که میخواستم راجع به حسرتهای همیشگی بنویسیم ولی ننوشته ام. میخواستم راجع به اتفاقهای هیجان انگیز بنویسم. میخواستم از داستان کمک به کسی که دو بار خودکشی را تجربه کرده بود، بنویسم. از حس خوبی که حرف زدن هایمان ایجاد کرده بود بنویسم. ولی ننوشته ام. ولی میخواهم کمی بیشتر فکر کنم. بیشتر اندیشه کنم. میخواستم از حالتهای مثل خواب بنویسم. به اعتقاد فروید شاهراه دسترسی به ضمیر ناخودآگاه خواب است. مهمترین اثر او اسمش تعبیر خواب است که در سال 1900 منتشر شد. در آن کتاب ثابت می کند خوابهای ما اتفاقی نیستند. از طریق همین خوابهاست که ناخودآگاه سعی می کند با خودآگاه ارتباط برقرار کند. این حرفها در کتاب دنیای سوفی نوشته شده است. اما من دارم خوابها را زندگی میکنم. 

شوپنهاور میگه اکثر مردم هنگامی که به پایان کار می رسند و نظری بر گذشته می افکنند در می یابند که سرتاسر زندگی را چون چیزی گذرا زیسته اند و با حیرت مشاهده می کنند که آنچه بی اعتنا از کنارش گذشته اند و لذتی از آن نبرده اند همان زندگی شان بوده است. 

من جزء حداکثر نیستم. البته حرفی را که به رضا زدم به خودم هم میزنم. 90 درصد مردم فکر میکنند که جزء 5 درصد خاص جامعه اند. من هم جزء آن 90 درصدم. میخواهم بنویسم و به تصویر بکشم. در یک آهستگی به تمام عیار تمام لحظات را ثبت میکنم. انگار آخرین بستنی را دارم مزمزه میکنم و به تمام لحظه های ذوب شدن، یخ شدن دهان، شیرین شدن گلو، چسبان شدن لبها و تمام حسهای خوردن بستنی فکر میکنم. آنقدر تعبیر از این لحظه دارم که میتوانم مرگ را نیز به آن تشبیه کنم. وقتی که تمام بساطت در این دنیا جمع شده است و میخواهی به آن دنیا بروی. مرگ اما غریب تر از این تعبیرهاست. افراد از آن خبر ندارند. فقط کمتر از خیلی از افراد جامعه از زمان رفتنشان خبر دارند. 

بستنی تمام شده بود. من کتاب آهستگی را ویرایش میکردم و رضا مقاله پایانی اش. جلو میرفت نه خیلی سریع. وقتی مسجد رفتیم، ازمان خواستند که شام هیئت را ما بیاوریم. وارد شدن به سلف دانشگاه با آن همه دستگاه های خاص و مکانیسمهای مختلف مختلف برایم عجیب بود. در آخرین روزها و شبها این تجربه ای شگفت انگیز بود. نشسته بودیم تا چایی بعد از شام را بخوریم. کسی آمد و هراسان از ما کمک خواست نمیدانم چرا از ما! گفت دختر معلولی کنار مادرش نیاز به کمک دارد. دوچرخه دخترک خراب شده بود. محور چرخ عقب شکسته شده بود. بعد از چند دقیقه ای وارسی این را متوجه شدیم. کاری از دستمان بر نمی آمد. میخواست دخترک را گوشه فضای سبز تنها بگذارد تا دوچرخه را به بلوکشان ببرد. پیشنهاد دادم که دوچرخه را من بیاورم و او دخترش را همراهی کند. رودربایستی داشت. آخر قبول کرد. میترسید مزاحم وقت دو دکتر شود. توضیح دادم این روزها وقت ها را باید برایمان بها بدهند. ارزشی که ما میدهیم ارزش نیست. این جور که پیچیده بود، پیچیده نگفتم. گفتم وقتمان آزاد است. کاری نداریم. منتظریم صبح شود، تا بیفتیم دنبال کارهامان. از ماجراهای پیدا کردن این نوع دوچرخه و محدودیتهایش دردودل کرد. هم دلی کردیم. آخر گفتم خداحافظ روز خوبی داشته باشین. نه ببخشید. شب خوبی داشته باشین

داستان من بودم نادر نبود...
ما را در سایت داستان من بودم نادر نبود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haminan بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 17:59